داستان نوجوان | قلم جادویی
  • کد مطالب: ۱۷۲۸۶۶
  • /
  • ۱۴ تير‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۶:۰۵

داستان نوجوان | قلم جادویی

از همین حالا خودم را میرزا محمدرضا کلهر یا استاد امیرخانی می‌دیدم و دوست داشتم از ابتدا روی کاغذهای ابر و باد، چلیپا بنویسم.

قلم‌نی را برداشتم و با دقت وارسی‌اش کردم. گره نداشت، رنگ رویه‌اش تیره بود و از داخل سفید. خودِ خودش بود، همان قلمی که استاد گفته بود.

حالا باید کمی لیقه و مرکب بخرم و دوات و کاغذ گلاسه هم لازم دارم تا یک خوشنویس واقعی شوم. البته یک قلم‌تراش عالی و یک تکه عاج برای سر زدنِ قلم هم کم داشتم.

صدای جیرجیر حروف کشیده روی کاغذ گلاسه غرورانگیز بود و از فکر کردن به آن دلم ضعف می‌رفت. با آغاز تابستان در کلاس‌های انجمن خوشنویسان ثبت‌نام کرده بودم و قرار بود از 14تیر، همزمان با روز قلم، کلاسم شروع شود.

از همین حالا خودم را میرزا محمدرضا کلهر یا استاد امیرخانی می‌دیدم و دوست داشتم از ابتدا روی کاغذهای ابر و باد، چلیپا بنویسم.

در این فکرها بودم که مامان با چند پلاستیک میوه در دست‌هایش درحالی‌که چادرش را لای دندان گرفته بود در حیاط را با یک پایش باز کرد. عرق‌ریزان وارد راهرو شد و با صدای بلند گفت: «امید..! بیا کمک!»

همانطور که عینک بابابزرگ را نوک بینی‌ام گذاشته و قلم‌نی را در دستم گرفته بودم با اطواری خاص جلو رفتم که مامان جیغ کشید: «این چه ریختیه! مگه نمی‌بینی چه وضعی دارم؟»

عینک و قلم‌نی را فوری روی میز تلویزیون گذاشتم و دویدم سمت مامان. پلاستیک‌ها را گرفتم و به سمت آشپزخانه ویراژ دادم که یکباره خودم را بین زمین و آسمان دیدم و وقتی به زمین خوردم از شدت درد دست راستم شروع کردم به پیچیدن به خودم و ناخودآگاه زدم زیر گریه.

مامان به سمتم دوید و بدون توجه به میوه‌هایی که روی زمین پخش و پلا شده بودند شروع به وارسی دستم کرد. خواست دستم را تکان بدهد که از درد جیغ کشیدم. مامان با ناراحتی گفت: «به نظرم شکسته. باید بریم بیمارستان.»

یک ساعت بعد همینطور که دست گچ گرفته‌ام را توی بغل گرفته بودم از بیمارستان بیرون آمدیم. از فکر اینکه هنوز کلاس خوشنویسی را شروع نکرده تمام کردم و نمی‌توانم صدای جیرجیر قلم‌نی را روی کاغذ گلاسه دربیاورم اشکم بند نمی‌آمد.

دکتر گفته بود که تا چند ماه بعد از باز کردن گچ هم نمی‌توانم روی دستم فشار زیادی بیاورم و خوشنویسی کنم. مامان مدام دلداری‌ام می‌داد که دو سه ماه دیگر باز هم می‌توانی بروی کلاس و از هر وقت شروع کنی دیر نیست.

اما تصورش هم برایم دردناک بود که به این زودی‌ها کسی به من نمی‌گوید «استاد امید» و نمی‌توانم با غرور، قلم‌تراش را روی سر قلم نی بکشم و لایه‌لایه از آن بردارم و با تفاخر به شاگردانم از زیر چشم نگاهی بیندازم.

وقتی به مامان که مدام دلیل گریه‌ام را می‌پرسید و فکر می‌کرد از درد دستم بی‌طاقت هستم مشکلم را گفتم خندید و گفت: «امیدم، پسر خوبم! خوشنویسی هنری ارزشمند است که برای رسیدن به مقام استادی در آن باید سال‌ها تلاش و تمرین انجام شود و تنها با در دست گرفتن قلم‌نی و زدن عینک، کسی استاد به حساب نمی‌آید.

مرتبه‌ها و دوره‌های مختلفی را باید نزد استادانت بگذرانی و سعی بسیاری کنی تا بتوانی هنرمندی صاحب‌نام و ارزشمند برای مردم کشورت بشوی.

البته روز قلم برای علاقه‌ات به خوشنویسی پیش من یک جایزه داری اما باید بدانی ارزش قلم خیلی زیاد است به‌طوری که خداوند در قرآن، به قلم و آنچه می‌نویسد قسم یاد کرده است.

پس فراموش نکن وقتی با تلاش و کوشش خودت یک هنرمند شدی باید قدر قلمت را بدانی و چیزی بنویسی که خدا و بنده خدا به آن افتخار کنند و سبب سودی برای همه باشد.»

با این حرف مامان فکرم مشغول شد و تصوراتم به هم ریخت. به دست گچ گرفته‌ام که درد می‌کرد نگاهی انداختم و جدی بودن برنامه پیش رویم برایم بیشتر مشخص شد.

به یاد گفته استادم در روز نام‌نویسی افتادم که: «از این پس اگر بخواهی، با همین قلم می‌توانی به عرش خدا برسی.» و من بازیگوشانه معنی آن را نفهمیده بودم!   

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.